می دیــدم ؛ آیــنده رو از پــیــش
زنی از من ، باید به زندگی برمی گشت
هیچ چیز تلخی ِثانیه های ِگذشته ای دور را از بین نمیبرد
اما زنی باید هر صبح موهایش رامی سپرد به باد
و درسکوتی ابدی به لبخندهای ِمصنوعی گره می خورد
زنی ازمن ، باید دست هایش را از روی ِاشک های ِنیمه شب ش ، می کشید
روی ِکلمه هایی که خالی از تشویش و ازدست دادن بودند
زنی ازمن ، باهر تقلایی ، باید می شد حرف های ِپنهانی ِلابه لای ِکلمه ها
زنی ازمن ، باید پاهایش را ازمرداب ِ خاطره ها می رساند به دریای ِفراموشی
باید می رسید به ساعت هایی که ازهر دلتنگی ای خالی بودند و به هیچ چیز فکر نمی کرد
به چشمان ِهیچ کسی فکر نمی کرد و پاییزها را بهارانه تر شروع می کرد
زنی ازمن .. باید همه چیز را فراموش می کرد ..
شایدمعنی ِزندگی همین بود
نظرات شما عزیزان: